آرامش اینترنت
ارسال مطلب جدید
ویرایش

داستان زندگي يك عقاب

کوه بلندی بود که لانه عقابی با چهار تخم بر بلندای آن قرار داشت.

 

یک روز زلزله ای کوه را به لرزه درآورد و باعث شد که یکی از تخم ها از دامنه کوه به پایین بیفتد.

 

برحسب اتفاق آن تخم به مزرعه ای رسید که پراز مرغ و خروس بود.

 

مرغ و خروس ها می دانستند که باید از این تخم مراقبت کنند و بالاخره هم مرغ پیری داوطلب شد تا روی آن بنشیند و آن را گرم نگه دارد تا جوجه به دنیا بیاید.

 

یک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بیرون آمد.

 

جوجه عقاب مانند سایر جوجه ها پرورش یافت و طولی نکشید که جوجه عقاب باور کرد که چیزی جز یک جوجه خروس نیست.

 

او زندگی و خانواده اش را دوست داشت،اما چیزی از درون او فریاد میزد که تو بیش از این هستی.

 

تا این که یک روز که داشت در مزرعه بازی میکرد،متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج گرفته و پرواز میکردند.

 

جوجه عقاب آهی کشید و گفت ای کاش من هم می توانستم پرواز کنم.

 

مرغ و خروس ها شروع کردند به خندیدن و گفتند،تو یک خروسی و یک خروس هرگز نمی تواند بپرد،

 

اما عقاب هم چنان به خانواده واقعی اش که در آسمان پرواز می کردند خیره شده بود و در آرزوی پرواز به سر می برد.

 

هر موقع که عقاب از رویایش سخن میگفت به او میگفتند که رویای تو به حقیقت نمی پیوندد و عقاب هم کم کم باور کرد.

 

بعد از مدتی او دیگر به پرواز فکر نکرد و مانند یک خروس به زندگی ادامه داد و بعد از سالها زندگی خروسی از دنیا رفت.



نظرات شما عزیزان:

با باران
ساعت2:31---16 اسفند 1390
سلام
این پست حوحه عقاب خیلی پر محتوا وپر معنی هست خیلی لذت بردم اره گاها باید تسلیم سرنوشت شد .... وبلاگ واقعا ارام بخشی داری خیلی زیباست


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





ادامه →